روی ریل زندگی

من یک مدرس زبان هستم.در مورد روزمرگی های زندگی، تجارب، و دیدگاههایم مینویسم. اینگونه رد روزهای زندگی ام را ثبت میکنم.

آخرین مطالب

... نوشتن خیلی خوب ست. خیلی آرامش دهنده ست. یک جورهایی خانه تکانی ست. خانه تکانی فکر ها، حس ها، و حرف های در گلو مانده. تقریبا یک ماهی هست که کمرم را گچ گرفته ام و برای این یک ماه هیچ کلاسی را قبول نکردم. احتمالا هفته دیگر بتوانم از شر این گچ لعنتی راحت شوم. الکی میگویم حقیقتا "شر" نبود. اگر دکتر اینطور پیشنهاد نمی داد شاید تا آخر عمر باید کمر درد می کشیدم. به هرحال امسال خانه تکانی نکردم و خیلی از برنامه های مهم سال نود و ششم بهم خورد. با این حال خدا را شکر. همین دردهای مسخره خوب قدر عافیت را یادآوری میکنند.

با خودم فکر میکنم اهدافی که قرار ست امسال دنبالشان کنم چی هستند و یک سکوت مبهم و بی انتها ذهنم را درگیر میکند. شاید همه چیز به فروش خانه بستگی داشته باشد. کارم ....نمی دانم شاید مطالعاتم شاید و شاید و شاید...

نمی دانم ولی فهمیدم که هیچ چیز در این دنیا بهتر از سلامتی و دل خوش نیست. دلم می خداهد پروردگار مهربان این لطفش را از من و ژنرال و شازده کوچولوی خانه ما دریغ نکند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۶ ، ۰۶:۳۹
ترنم ....

هفته ای که گذشت هفته پر مشغله ای بود. از شنبه تا چهارشنبه مشغول خانه تکانی بودم. کمر دردم عود کرده بود. خوابم کم شده بود و نگران مهمان هایی بودم که آخر هفته یشان را قرار بود کنار ما بگذرانند. خیلی جلویشان رو دربایستی داشتم. می خواستم همه چیز خوب از آب دربیاید. در این بین، کلاس های آخر هفته را هم نمی شد کنسل کرد. بالاخره جمعه صبح آمد و مهمان ها رفتند و من بعد از یک هفته پرکاری استراحت کردم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۵ ، ۰۷:۴۶
ترنم ....

چهارشنبه هفته پیش وقتی پوشه حضور و غیاب را به منشی تحویل می دادم برای بار دوم دو کلاس جدید به من پیشنهاد داد. من که دل خوشی از مدیر موسسه ندارم اولین چیزی که به ذهنم رسیدگفتن یک نه جانانه بود. همین که مسیر موسسه تا خانه را طی می کردم با خودم گفتم شاید بد نباشد با گرفتن کلاس جدید برنامه روزمره ام را یک تغییر اساسی بدهم. کلاس های پنجشنبه بعد از ظهر که یک معلم نا معقول و هوس باز دارد را کنار بگذارم به جایش بروم دو ساعت تدریس کنم و عصر های ناخوش پنجشنبه را به اوقات خوش تری تبدیل کنم. اولش خودم هم نمی توانستم با این منطق کنار بیایم چون برای کلاسی که خودم به عنوان هنرجو حضور داشتم شهریه کلانی پرداخته بودم و دل کندن از موسسه دوست داشتنی ام ،جایی که به آموخته هایم محوریت بخشیده کار سختی بود. با خودم گفتم آدم هر وقت فهمید مسیری را اشتباه رفته باید مسیرش را تغیر دهد و الا ادامه مسیر نادرست هرگز منطقی نیست. وقتی برگشتم خانه محل کارم تعطیل شده بود. صبح روز بعد تماس گرفتم و گفتم برای کلاس جدید آمادگی دارم و همان روز کلاس تشکیل شد. چقدر وقتی بچه های کلاس جدید را دیدم به وجد آمدم. همه بچه های درس خوان و مودب و با انگیزه هستند و خدا می داند که چقدر از این تصمیم ناگهانی که گرفتم خوشحالم. بعد از کلاس یک سر رفتم انتشارات جنگل همان فروشگاه مورد علاقه ام و یک سری کتاب جدید خریدم و بعد وقتی به میدان انقلاب رسیدم گفتم بگذار بروم سر همان کلاسی که دیگر کنار گذاشته ام اش. با خودم داشتم کلنجار می رفتم که بروم یا نه که دیگر به موسسه رسیده بودم . از پله ها بالا رفتم و توی پاگرد ایستادم صدای معلم شنیده می شد مثل همیشه مشغول دری وری گفتن و شخصیت پردازی خودش  بود . از لابلای در کلاس روی تخته را نگاهی انداختم . دیدم مثل همیشه حاشیه رفته کلیات را رها کرده و به جزییات مسخره یک داستان بچه گانه از ارنست همینگوی پرداخته. حالا مصصم تر و خوشحال تر از تصمیم آنی خودم راهم را کشیدم و برگشتم خانه. در بین مسیر یک مرغ بریان هم خریدم. وقتی کلید توی در انداختم ژنرال در را باز کرده نکرده چشم در چشم هایم دوخته بود و سکوت معنی داری که با نگاه تیزش چند سوال اساسی را از من میپرسید تا داخل خانه بدرقه ام کرد. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۵ ، ۰۹:۴۸
ترنم ....
حدودا دو هفته پیش از طرف یکی از موسسات نزدیک منزلمان دعوت به کار شدم. تقریبا در همه سطوح شان تدریس داشتم هر بار به جای یکی از مدرس هایشان سر کلاس رفتم و با رویه اموزشگاه آشنا شدم. همین هفته به عنوان مدرس سطح اس ال تو انتخاب شدم و باید تا شش هفته این کلاس را اداره کنم. شش تا شاگرد دارم همه بیشتر از پانزده سال دارند و من خوشحالم که بالاخره توانستم کاری را که دوست داشتم شروع کنم. بعد از کلاس خسته ام ولی در کنار این خستگی شادم چون می توانم دیگران را در دانسته هایم شریک کنم. 
روش تدریس خیلی مهم ست، دلسوز بودن و با دل و جان کار کردن و حوصله به خرج دادن و صبوری کردن همه و همه تلاشی ست که یک معلم با نادانستنی ها دارد. می کوشد که جهل و تاریکی برود و این مقدس ست. به نظرم بزرگترین دغدغه یک معلم در زندگی کاریش باید تربیت صحیح باشد. من در این دو هفته همه تلاشم را کرده ام که چیزی در این زمینه کم نگذارم. 

وقتی پا به کلاس می گذاری خودت میفهمی که معلم قبلی چقدر کوشیده و دانشجو چقدر از او بهره برده. من دوست ندارم به شغلم به عنوان محلی برای کسب درآمد فکر کنم می خواهم هر کس که روزی شاگردم بود وقتی به یادم افتاد رضایت خاطر داشته باشد.

هجده شهریور نود و پنج
تهران

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۵ ، ۰۹:۴۸
ترنم ....